محمد طهمحمد طه، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

بهشت زندگی

شنبه ای که محمد طه عزیز به دنیا اومد(ماجرای تولد محمدطه)

1390/8/21 6:25
نویسنده : مامان فاطمه
1,302 بازدید
اشتراک گذاری

صبح بعد از نماز صبح ،بابا و مامان و فهیمه اومدن دنبال من و مصطفی و به اتفاق به بیمارستان نجمیه رفتیم.

ساعت 8 صبح قراره عمل بود.

اول به طبقه ششم رفتیم تا کارهای پذیرش رو انجام بدیم.پرستار به دکترم خانم بقیهی تماس گرفت که من اومدم و بعد لباس اتاق عمل پوشیدم و پرستار ضربان قلب نوزاد و فشار خون من رو گرفت.

بعد من و بقیه خانم هایی که برای زایمان اومده بودند را به یک اتاقی که 8تخت داشت هدایت کردند و اونجا برامون آنژیوکت و سرم و مسکن زدند و بعد از مدتی چادر های رنگی به ما دادند تا از طبقه 6 به 7 که اتاق عمل بود ، برویم.

رفتم از خانوادم و مصطفی خداحافظی کردم.

 

 این تصویر منو بابا یک ساعت قبل از بدنیا اومدن محمدطه جون هست.

یه خانم جوونی بود که می خواست مثل من سزارین شه و از ترس گریه می کرد.

من بهش خندیدمو روحیه دادم که ترس نداره بابا(انگار چند شکم زایمان کرده بودم).

ما با آسانسور رفتیم و مامان اینا با پله اومدن پشت در اتاق عمل.

ما رفتیم داخل بخش جراحی و برامون دوباره چادر آوردند که زمینش سفید بود با گل های رنگی و دمپایی هامونم عوض کردیم.

بعد ما رو به بخش ریکاوری هدایت کردند،4 یا 5 تا تخت بود که خانم هایی که وضع حمل کرده بودند اونجا خوابیده بودند و پایین پاشون 5،6 تا صندلی بود که ما اونجا نشستیم.

یک خانم مسنی بود که پرستار بود و خیلی مهربون بود وقتی وارد این بخش شدیم به ما گفت بسم الله بگید انشالله بچه سالم و صالحی به دنیا بیارید.

ما مشغول حرف زدن بودیم و هر کسی از تجارب و نگرانی هایش حرف می زد که یهو همون خانمه اومدو گفت فاطمه... کیه؟ من گفتم منم راستی خانم WC کجاست؟گفت بیا بهت میگم ولی دکتر فقیهی اومده پاشو تا اتاق عمل خالیه ببرمت اتاق عمل.

من یه کم اته پته کردم گفتم نه خواهش میکنم عجله ای برای عمل نیست... خلاصه رفتم WC و بعد هم اتاق عمل.

اون خانم کمک کرد تا روی تخت بخوابم.

یه تخت باریک وسط یه اتاق بزرگ مربعی بود که دیواراش سنگ گرانیت سبز بود و به نظرم اتاقش قشنگ اومد و از اتاقش نترسیدم.

دست چپم یک ماشین بیهوشی بود و دستگاه فشار خون رو به دست چپم وصل کردند و به دست راستم سرم بود.

بعد خانم جهرودی ار موسسه رویان اومد سلام علیک کرد و گفت من اومدم نگران نباش.

بعد دکتر بیهوشی و باقی عوامل و بالخره خانم دکتر اومد.

دکتر فقیهی رو خیلی دوست دارم و تا چهره معصومشو دیدم دلم آروم گرفت ،احوالمو پرسید و گفت آماده ای؟گفتم بله.

بعد دکتر بیهوشی گفت بشین و شانه ها و گردنتو به سمت جلو خم کن و آمپول بی حسی رو تو نخاعم زد.

خداییش درد کمی داشت و بلافاصله روند سر شدن رو تو پاهام احساس کردم و دست هام بی حال شد و سرم کمی سنگین شد.تو سرمم هم مخدر تزریق کردند و شیاف دیکلوفناک هم قبلا زده بودیم.

بعد لباسمو بالا زدند و شکمو پاهایم رو بتادینی کردند و از لباسم به عنوان پرده استفاده کردند که جلومو نبینم. من هم شروع کردم به غورغور کردن که خانم دکتر...قرارمون این نبود...چرا لباسمو بالا زدید باید فقط ناحیه عمل دیده بشه و دکتر بعد از یک دقیقه پارچه های استریل سبز رو رو من انداخت و پرده بین سرمو محل عمل رو هم از پارچه سبز کردند و اونوقت خیالم کمی راحت شد.

اونجا ازم پرسیدند میخوای فیلمبرداری بشه؟از همسرت پرسیدیم گفته از خانمم بپرس

من گفتم بله فیلم بگیرید و از احساسم خانم فیلمبردار پرسید منم که هیچ حسی نداشتم یاد سوالی که خبرنگار از امام خمینی تو هواپیما زمان انقلاب پرسیده بود افتادم و گفتم هیچ احساسی ندارم.

یک خانمم بود که فقط از من سوال های شخصی می پرسید که اسم بچت رو چی میذاری؟دختره یا پسر؟همسرت چه کارست؟چندمین نوه است؟که من نمی دونستم هدفش پرت کردن حواس من بود که از استرسم کم بشه و منم با دقت جواب می دادم.

موقع به دنیا اومدن بچه به من گفتن دعا کن و من هم برای فرج امام زمان و... دعا کردم.

خیلی بچه های اتاق عمل عالی بودند و مذهبی .اصلا احساس غربت نمی کردم.

یهو دیدم یک فشاری به شکمم وارد شد و انگار یک چیزی ازم کنده شده و یهو صدای پسری قند عسلی رو شنیدم که گریه می کرد و من هم که باورم نمی شد از شکمم یه موجود زنده در بیارن شروع کردم به گریه کردن و عظمت خدا رو با تمام وجودم حس کردم.

خانم فقیهی گفت چه بچه ناز و تمیزیه و قربون صدقش رفتو شروع کرد به اذان گفتن در گوش محمدطه و بعدش هم اذان رو مجددا پخش کردند و در حین پخش اذان خانم دکتر منو بخیه می کرد و پرسار ها هم بچه رو آوردند به من نشون دادند، من خیلی بی حال بودم.

بعد من ازخانم دکتر تشکر کردم و یک پارچه سبز دور گردنو سینه ام انداختند و پتویی رو من انداختند و تختمو عوض کردند و یک آقایی منو به ریکاوری تحویل داد و نیم سعت 40 دقیقه ای اونجا بودم و بعد مصطفی جان وارد بخش جراحی شد و اونو دیدم آرومتر شدم و بهش هی می گفتم جاییم معلوم نباشه نامحرم ببینه اونم می گفتن نه نگران نباش.

بعد خانم پرستار شکممو فشار داد تا خون های داخل رحمم خارج بشه ، من به مصطفی دوباره گفتم جاییم بیرون نباشه ها.

پرسیدم بچه رو دیدی گفت نه.زود بردنش پایین برای شستشو و اندازه گیری قد و وزن و...

بعد منو با آسانسور بردن طبقه 4 ،مامان اینا اونجا منتظرم بودند... وارد اتاق که شدم کلی روحیه گرفتم .یک اتاق تمیز و دلباز که همه چیزش پرتقالی رنگ بود و 2 تا تخت بیمار 2 تا تخت همراه بیمار داشت و یک پنجره بزرگ که جلوی پنجره 5،6 تا گلدون گذاشته بودند و هوا هم ابری بود.

باز تخت منو جابه جا کردن و هنوز من دردی نداشتم.

باورم نمی شد زایمان کردن انقدر آسون مگه میشه؟

بعد پرستار اومد لوازم محمدطه رو گرفت تا لباس تنش کنند و بعد از چند دقیقه پسرمو آوردند داخل تخت های نوزاد و بعد بچه رو کنارم خوابوندند.

من دستام خیلی جون نداشت بغلش کنم و بهم کمک می کردند ولی من می ترسیدم بیفته.

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهشت زندگی می باشد